سالک آزادگی
خدا را دوست بدارید،حداقلش اینست که یکی را دوست دارید که روزی به او می رسید
درباره وبلاگ


من درد در رگانم،حسرت در استخوانم،چیزی نظیر آتش در جانم پیچید... سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد،تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم... از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آخرین مطالب
نويسندگان
برچسب:, :: ::  نويسنده : ستار

 

علی، علی، علی، چه بگویم؟  

چگونه بگویم؟ چطور نام تو را که بر قلبم گره خورده است، بر زبان آورم؟



ادامه مطلب ...
برچسب:, :: ::  نويسنده : ستار

 

برچسب:, :: ::  نويسنده : ستار

حسرت نبرم به خواب آن مرداب
کارام درون دشت شب خفته ست
دریایم و نیست باکم از طوفان
دریا همه عمر خوابش آشفته است

 

 

به خدا گفتم : بیا جهان را قسمت کنیم آسمون واسه من ، ابراش مال تو دریا مال من ، موجش مال تو ماه مال من ؛ خورشید مال تو ...

خدا خندید و گفت : تو بندگی کن ، همه دنیا مال تو ... من هم مال تو

.....................................

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

 



ادامه مطلب ...
برچسب:, :: ::  نويسنده : ستار

 

درگذشت غلامرضا تختی 17 دی 1346

 

برای آنکه تختی نگرید همه بخندیم



ادامه مطلب ...
برچسب:, :: ::  نويسنده : ستار

 

مردی كه خیلی عاشق بود، پشت شیشه آسمان خراش نشسته بود و سیگار می كشید...

آنقدر عاشق بود كه وقتی آخرین پك را به سیگارش زد

یادش رفت كه باید ته سیگار را پایین بیندازد.. نه خودش را !

برچسب:, :: ::  نويسنده : ستار

 

سخت ترین لحظه ی زندگی آدمی زمانی می رسد که

خواب "او" را می بینی؛

وقتی از خواب می پری

در آغوش دیگری هستی!...

برچسب:, :: ::  نويسنده : ستار

 

در این دنیای بی حاصل که مردانش عصا از کور می دزدند

من از خوش باوری اینجا محبت جست و جو کردم

برچسب:, :: ::  نويسنده : ستار

 

ازآجیل سفره عید

چند پسته لال مانده است
آنها که لب گشودند؛خورده شدند
آنها که لال مانده اند ؛می شکنند
دندانساز راست می گفت:
پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !

برچسب:, :: ::  نويسنده : ستار
 
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت:
ببخشید آقا! من می‌تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود،مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت،یقه جوان را گرفت و عصبانی،طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد: مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... گه می‌خوری تو و هفت جد آبادت، خجالت نمی‌کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحشهای مرد عصبی شود و عکس‌العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد: خیلی عذر می‌خوام فکر نمی‌کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می‌برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم.
مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...

 



خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 38
بازدید هفته : 57
بازدید ماه : 100
بازدید کل : 26209
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1