من درد در رگانم،حسرت در استخوانم،چیزی نظیر آتش در جانم پیچید...
سرتاسر وجود مرا گویی چیزی به هم فشرد،تا قطره ای به تفتگی خورشید جوشید از دو چشمم...
از تلخی تمامی دریاها در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟