سالک آزادگی خدا را دوست بدارید،حداقلش اینست که یکی را دوست دارید که روزی به او می رسید آخرین مطالب آرشيو وبلاگ نويسندگان برچسب:, :: :: نويسنده : ستار
بهار ، سال نو ، تازگی ، دور هم بودن دست خودم نیست... مادر جان اگر بگویم تولددخترت و یا نوروزتون مبارک،چه حسی داری؟ میدونم شاد نمیشی! خوب هست که شما هم بدونید مادر ما دورش چه خبره،خوبه بدونیم درد چیه!
مادری که دخترش6سال دارد و هر بهار ما خزانی برای اوست و در ادامه زمستانی که شاید بهاری نداشته باشد.
زیبایی زمستان ما به این سبب است که بهاری دارد اما زمستان مادر ما چه ؟
- اگر به عنوان مادر خود بپذریدش!!!
من که این مادر را مانند مادر خود می دانم اما شاید شایسته مادری شما نباشد!!!
این مادر جدید من هر دقیقه بیشتر به انتظارو مرگ دخترش نزدیک تر میشه.
ما که به بهار 7 خود می رسیدیم پدر و مادرمون یه نگاه به 7 بهار پیش می انداختن و یه نگاه به 7 و یا دو 7 بهار بعد،تازه بود که پدر و مادر ما با این نگاه ها به پیش و پس شاد میشدن اما مادر جدید ما چطور نگاه میکنه؟
به 7 سال پیش نگاه میکنه همش حسرت اون روزی رو که دنیا آوردش رو میخوره،شایدبگه میخواستمش چیکار!!!
البته مادر ما دلش بزرگتر از ناله کردن هست.
گفتم که پدر و مادر ما به 7 و دو 7سال دیگه ما نگاه میکنن و چه زیبایی هایی تصور میکنن اما این مادر بیچاره ما هرچه میخواد به 1 ماه اینده دخترش نگاه کنه چیزی نمیبینه،حتی غم رو نمیبینه؟
فقط میدونه غمی در پیش داره،اما نمیدونه در کجای آینده ای که میدونه نزدیکه،جای داره!!!
7سال حسرت و غم و انتظار مرگ،چه شوری برای زندگی میزاره.
مادرم گفت که تنها توکل به خدا این شور را به زنگی می داد.
- مادر ببخشید که قلم با این همه بزرگی چیزی نیست که بتونه اشک و غم رو به تصویر بکشه،تازه دستی به لنگی و ضعف دست من شاید تنها ارزش غم تو رو پایین بیاره،اما من برای دل خودم مینویسم تا همیشه جلوم باشه،اونم به اندازه درک خودم،این همه ضعفی که از من و قلم هست تو باید ببخشی.
- آیا سخت نیست از روزی که بچه ات دنیا میاد بهت بگن کارش تمومه،سخت نیست بگن دلتو بهش خوش نکن؟
پس باید چیکارش کرد؟ تحمل،دور انداختن و یا اینهمه محبت مادر ما؟
- اما چه زیباست حس مادرانه
چه زیباست حس مادرانه با توکلی آمیخته با عشق
مادر می شنوم که میگویی: دوری کسی که به من می گوید مادر برایم سخت است اما هرچه خدا خواهد همان را خواهم.
مادر دوست دارم بازم بشنوم از اینکه خودت رو به خدا سپردی...
مادر به خدا تو رو مثه مادر خود و دخترت را مثه خواهر خودم میخوام.
مادرم شاید بتوانم اشک هایم را برای عزیزانم نریزم اما چظور میشود برای اینهمه مهر و توکل اشک نریخت؟
مادرم سال نو مبارک...
مادرم بدان گرچه نزد مادر و خانواده خود هستم اما هر لحظه که می خندم بیاد گریه هایت که در خنده های بقیه پنهونه ، هستم،مادرم سال نو هرکی دنبال سرنوشتی بهتر و نو هست و حال آنکه تو بدنبال قوی ساختن خود در برابر بی معرفتی زندگی هستی،مادرم خنده ام از روی است و درونم پر از بغض و اشک،خندونم چون شادی بقیه رو می بینم اما دلم با توست(امیدوارم همیشه همینطور باشه).
- یا قاضی الحاجات،مادر ما عزیزه،دخترش تازه داره زندگی رو می فهمه...
ببخشید خدا داشت حکمتت یادم می رفت،فقط براش دعا میکنم و خودم حاضرم بارشو به دوش بکشم.
وقتی صدای دختر مادرم یادم میاد نمیتونم دعایی جز این داشته باشم:
خدایا همه چی منو بگیر،منم شادی رو دوست دارم اما شادی بی غم رو نمیخوام،خدایا 20 سال عمر و شادی به من دادی،این 20 سال از سرم زیادی بود،هرچه دارم بگیر و به خواهر جدیدم بده.
اصلا" هرچی تو نصیبم کنی خیره،فقط خواهرمو نجات بده
مادر میدانم نمیتونم درکت کنم اما به اندازه توانم سعی در درکت دارم،ولی تو را چه سود؟!! نظرات شما عزیزان: |
|||
![]() |